فلسفه خسروانى یا پهلوى که ایرانیان مسلمان آن را «فهلوى» ظبط کردند، فلسفه ثنویت است. اما کدام فلسفه است که کاملاً از ثنویت فارغ است و نیازى به آن ندارد. ما نام افراد معدودى از فلاسفه فهلوى را شنیده‏ ایم از قبیل جاماسب، فرشادشور و بزرگمهر که اثرى از آنها براى ما نماده است. مى‏توان گفت در میان آثارى که دردست هستند آنچه در این موضوع ناب تر از همه است «حکمت الاشرق» شهاب ‏الدین سهروردى و رساله‏ هاى جانبى آن است. اگر ثنویت فهلوى همان است که این نابغه مرموز فهمیده است هم جنبه طبیعى آن قابل درک است و هم جنبه ماور الطبیعه آن. و در حقیقت حکمت اشراق او همان است که در فروع به افلاطون و در اصل به شخص زردشت منتسب مى‏دارد. از بیانات او برمى‏آید که احتمالاً به متونى از فهلویان دست یافته بوده و از محافظه‏ کارى‏ هاى بى ثمرش معلوم مى ‏شود که از افشاى آنها پرهیز کرده. او مانند افلاطون و بالاتر از او معتقد است که حاکمان باید حکیمان باشند و فیلسوف جانشین خدا در زمین است و هرگز زمین از وجود جانشین خدا خالى نخواهد بود.

ما سهروردى را یک فرد شیعى نمى ‏شناسیم اما فلسفه او علاوه بر اصول فهلویات از فلسفه تشیع نیز شدیداً متأثر بوده است و ظاهراً همین دو گرایش اساسى است که وى را در 36 سالگى در نظر صلاح‏ الدین مستحق اعدام کرد. صلاح الدین ایوبى هنوز از حمام خونى که در مصر از فاطمیان و شیعیان به راه انداخته بود سر و صورت را نشسته بود که آوازه «حکومت حق حکیمان است» برایش قابل تحمل باشد.

همانطورى که اصول فلسفه سهروردى ترکیبى از اصول افلاطون، فهلویون و شیعه بود، اصول فلسفه نیچه ترکیبى از ایونى ‏ها، فهلویون، افلاطون و اصول فیزیک و زیست‏ شناسى بود. سهروردى مانند افلاطون علت استحقاق حکومت حاکمان را فلسفه مى‏ داند، ولى نیچه فلسفه را از شرایط لازم سوپرمن مى‏داند.

ثنویت در تعبیر «نور و ظلمت» زمانى اساس اندیشه محافظه کاران در قالب «تصوف» در سرتاسر ایران رواج یافت و از آنجا به سایر ممالک اسلامى سیل آسا حرکت کرد به حدى که زبان فارسى در همه کشورهاى اسلامى زبان تصوف گردید. که صدرالدین قونوى صوفى، در مصر به زبان فارسى تدریس مى‏کرده است. اما سهروردى در زیر چتر تصوف به شکل متعارف آن قرار نگرفت. با دستى در فهلوى شرقى و دستى در افلاطون غربى به معرفى فلسفه‏اى مشخص پرداخت و همین اقدام در شراط آن روزى کافى بود که محافظه کارى‏ هاى فیلسوفانه‏ اش بى ثمر گردد. بینش او مانند نیچه اصل حکومت را از نفوذ دموکراسى، کنار مى ‏کرد لیکن او در صدد تحکیم اخلاق و مساوات بود. حکمت او مانند خودش جوانمرگ نگشت پس از او در بستر تصوف فعالیت پر دامنه ‏اى داشت. جلال‏الدین رومى را باید پیرو اصولى که از دو شخصیت مرموز یکى شیعى و دیگرى سنى گرفته بود، دانست: اول سهروردى دوم محى الدین ابن عربى.

عزیز الدین نسفى در ظاهر یک صوفى و در باطن تبیین کننده راه او بود که بیشتر به جنبه الهامى آن مى ‏پرداخت. حکمت اشراق مناطق سنى نشین امپراطورى اسلامى را در لباس تصوف فتح کرد اما در مناطق شیعى نشین روى خوشى ندید. باتوسعه تشیع در ایران عرصه هم بر حکمت اشراق و هم بر تصوف تنگ گردید. زیرا شیعیان در یافته بودند که رهوار عشق و الهام در چهار چوبه هیچ منطقى محصور نمى‏ گردد. بر خون سهروردى نه سنى‏ اى گریست و نه شیعه‏ اى.

تشیع فلسفى‏ ترین شعبه اسلام است که از مایه آسمانى و الهام قوى اى هم بر خور دار است که دقت فلسفى در آن با ظرافت الهامى در هم آمیخته است. با این همه این مرغزار آشیانه فلسفه انعطاف‏ ناپذیر ارسطو گردید. به نظر مى‏رسد آنچه باعث این موضوع شده خصوصیت منطق ارسطو باشد که در چهارچوبه مشخص قرار داشت و هیچگونه سیالیتى در آن وجود ندارد اما این حقیقت هم وجود دارد که فلاسفه ارسطوئى نیز خود شان را بر اندیشه شیعه، تحمیلى مى‏دانستند. بارها از طرف آنان تکفیر شدند. صدرالدین شیرازى از بى مهرى مردم شهر و کشور خود که شیعه بودند ناله‏ ها دارد.

ما اطلاع لازم را از فلسفه تشیع نداریم و یا نخواسته‏ ایم داشته باشیم اما وجود چنین فلسفه‏اى یک واقعیت است، این عدم اطلاع کافى موجب مى‏شود که دچار تناقض گردیم «لینتون مى‏ گوید» «پیغمبر اسلام ابو بکر پدر زن خود را جانشین خویش کرده بود اما او مرد کهنسالى بود و پس از دو سال وفات کرد. در این هنگام اسلام به سه فرقه عمده یعنى شیعه، سنى و خوارج منشعب شد» در حالى که خود سنى ‏ها که پیروان ابو بکر هستند منکر هرگونه وصایت و تعیین جانشین از ناحیه پیامبر شان هستند. وى سپس مى‏گوید « شیعیان که اصولا ایرانى بودند آداب و بینش زندگى ساسانیان قبل از ظهور اسلام را با تعلیمات اسلام به هم آمیخته و از آن فرقه‏ هاى مذهبى و مسلک‏ هاى عرفانى چند به وجود آوردند».

اولا باید توجه کنیم که قبل از آنکه ایرانیان شیعه شوند امپراطورى شیعه در مصر بود که مردمانش یا عرب بودند ویا قبطى.

ثانیا آنچه مسلم است این است که شیعیان با وجود اصل الهامى در بینش و ذائقه شدید عرفانى شان، هیچ مسلک و مرام شناخته شده تصوف را به رسمیت نشناخته‏ اند. باید گفت تعداد کمى از مسلک‏هاى مزبور بود خودشان را شیعه دانسته‏ اند، هر چند شیعیان اهمیتى به آنان نداده باشند. در میان فرقه‏ هاى اسلامى دافعه شیعه از همه شدیدتر بوده است.

اینجاست که در مى‏ یابیم آنان که مى‏خواهند نیچه را یک ایرانى به تمام معنى بدانند و یک ایران 4000 ساله را یکجا در نیچه مشاهده کنند عجولانه و با مسامحه سخن مى‏گویند. اصلى که نیچه بدان معتقد است، که «سوپرمن ظهور خواهد کرد» رابطه‏ اى با انتظار ظهور مرد برتر شیعه ندارد. شخصیت و آثار نیچه نشان مى‏دهد که خود او اطلاعى از این اصل تشیع نداشته. در ثانى سوپرمن شیعه سوپرمن سنى هم هست با این تفاوت که مرد برتر شیعه آسمانى‏ تر از مرد برتر سنى است.

بنابراین سوپرمن نیچه بیشتر به مرد برتر سنى شبیه است تا مرد برتر شیعه. اما این تصور هست که شیعه در اصل «خاندان برتر» که مرد برتر هم باید از آن خاندان، باشد با اصل اشرافیت خواهى نیچه نزدیک است، لیکن مساوات خواهى شیعه که آن را از طرفدارترین اندیشه ‏ها نسبت به «عدل» باید دانست آن را در جهت مخالف نیچه قرار مى‏دهد. خداى شیعه از عدل خودش خارج نمى‏گردد.

با اینکه بى تردید اتهام سهروردى در ظاهر فهلوى گرائى بود و در باطن عدم سازگارى او با برداشت تسنن از حکومت - که مئالاً به یک هم آوائى باشیعه مى‏گردید - بود. اما عدم اعتناى شیعیان به او و به فلسفه او و نیز به دنباله روان صوفى او، نشان مى‏دهد که تفکر شیعه هیج تلفیقى با اندیشه‏ هاى عصر ساسانى ندارد.

تناقض دیگر در این است که از طرفى انشعاب مسلمان‏ها به سنى و شیعه را همزمان با وفات پیامبر (ص) بدانیم که علتى غیر از جانشینى و حکومت نداشته است و از طرف دیگر باور شیعه به حاکمیت متسلسل خاندان على (ع) را - که به قول لینتون برادرزاده پیامبر (ص) است - با «فرّى» که در ایران پیش از اسلام بوده در ارتباط بدانیم.

بلکه قضیه کاملاً برعکس است: اقوام ایرانى و فلسفه حاکم بر آن معتقد است که خاندان هاى فاقد «فر» نمى‏توانند به حکومت برسند یعنى هم نباید حکومت کنند و هم به حکومت رسیدن‏شان غیر ممکن است. امکان موفقیت براى آنان فقط چند صباحى هست که چونان ضحاک سرنگون مى‏شوند. لیکن شیعه در مواردى حکومت مخالفین را تحمل کرده است.

تصور من این است که فلسفه شیعه در ماهیت خودش پیچیده‏ ترین فلسفه‏ اى است که هر محقق باید براى شناختن آن دقت تعقل را با حساسیت دقیق الهامى بیامیزد و در عین حال توجه داشته باشد که الهام شیعى درست مانند تفکر در چهارچوب تعقل قرار دارد. و این مشخص‏ ترین و تعیین کننده‏ ترین ویژگى فلسفه شیعه است که این ویژگى را در هیج فلسفه و اندیشه‏ اى نمى‏ یابیم. شیعه میان تعقل و الهام هیچگونه تضادى نمى‏بیند. به عبارت دیگر: عشق شیعه عقل را دود نمى‏کند و تعقل شیعى با عشق متعاون است. بر خلاف بینش جلال‏ الدین رومى که عشقش عقلش را دود مى‏کند.

منبع: کتابِ "چنین گفت نیچه " نوشتهء ت. و (دریافت کتاب)
__________________

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

آموزش رویت Carol بی هوایِ تو مرا نَفَسی نیست ... دیجیتال مارکتینگ Tony Stacey آتنا مدی معنای زندگی من Matt