زیگورات



«.ابن قتیبه برای نشان دادن اینکه اهل فارس، اهل دانشهای جدی نبوده اند، می گوید اگر از ما درباره طبیبان قدیم بپرسند بقراط و جالینوس را و اگر از آثار اهل نجوم و حساب قدیم سؤال کنند کتاب اقلیدس و مجسطی را و در منطق کتاب ارسطو را معرفی می کنیم. در زمینه موسیقی هم هر چه هست، از روم و یونان است، اما اهل فارس چیزی ندارند جز آنچه بقیه متعلمان و مستفیدین از علوم گرفته اند. علم فلاحت از آن روم، شطرنج و کلیه و دمنه و حساب با حروف نه گانه هم از هند است. هندیها طب قدیم هم دارند که روش آنها با روش یونانی ها متفاوت است. شاهد آنکه ایرانیها در این باب متکی به دیگران بوده اند، داستانی است درباره شاپور که برای درمان خود و به دست آوردن علم طب، کسی را به هند فرستاد تا طبیبی فاضل برای آنها بفرستند. طبیب آمد و او را معالجه کرد و بعد هم جای خوبی در شهر شوش به او داد که مردم این شهر طب را از او یاد بگیرند؛ به همین دلیل اهل شوش، طبیبان فارس هستند. ابن قتیبه می گوید شاهدش آنکه در کتاب طب اهل شوش «جامع الطب المعمول بالسوس » رگه هایی از طب هندی و رومی میبینیم: «اخلاطا هندیة و اخلاطا رومیة ». ابن قتیبه می گوید اگر کسی ادعا کند اسکندر، ایران را گرفت، مردمان را اسیر کرد و کتاب های آنها را به روم برد، به زبان خودشان ترجمه کرد و اصل آنها را سوزاند و اینکه در واقع علوم آنان اصلش از ایران است؛ خواهیم گفت که این گزارش و خبر شماست. از طرف شما قبول، اما طرف دیگرش رومی هستند که باید به این نکته اقرار و اعتراف کنند و آن را بپذیرند و این مسئله نیازمند بیّنه و برهان است.» 

«فضل العرب و التنبیه علی علومها »(به کوشش مونتگمری وات و پیتر ویب، نیویورک، المکتبة العربیه، 2017 )

به نقل از مقاله: ابن قتیبه و علوم عرب دریک گفتمان قوم گرایانه، رسول جعفریان


7-در علل(ج 1-ص 38-41)و در عیون(ج 1 ص 205-209) بسندى تا امام هشتم علیه السّلام که مردى از اشراف بنى تمیم نزد على بن ابى طالب علیه السّلام آمد سه روز پیش از شهادت او بنام«عمرو»گفت:


یا امیر المؤمنین بمن بگو،اصحاب رسّ‌ در چه عصرى و در کجا بودند،و پادشاهشان که بود؟آیا خدا پیغمبرى بدانها فرستاد؟ و به چه بلا هلاک شدند، من در قرآن خدا عزّ و جلّ‌ ذکرشان را یابم و خبرى از آنها نیابم، 


فرمود از من پرسشى کردى که پیش از تو کسى از من نکرده و پس از من کسى به تو جز از من پاسخى ندهد، در کتاب خدا عزّ و جلّ‌ هیچ آیه نیست جز آنکه من تفسیرش را میدانم،و دانم در کجاى دشت و کوه فرود آمده و در چه گاه از شب یا روز و راستى در اینجا(اشاره به سینه خود کرد) دانشى ژرف است ولى جوینده‌هایش کمند و بزودى چون مرا از دست دهند پشیمانند:


 بدان اى أخا تمیم که مردمى بودند درخت صنوبرى را بنام«شاه درخت» می پرستیدند که یافث بن نوح آن را در کنار چشمه‌اى بنام«وشناب»کشته بود این چشمه پس از طوفان براى نوح جوشید اصحاب رس نام گرفتند چون پیغمبر خود را زنده بگور کردند پس از سلیمان بن داود بودند 12 ده داشتند در کنار نهرى بنام«رسّ‌»از بلاد شرق که نهر نام از آنها گرفته، آن روز در زمین نهرى پر آب تر و خوشگوارتر از آن نبود، آبادیهائى بیشتر و آبادتر از آنها نبود، نام آنها 1-آبان 2-آذر،3-دى،4-بهمن 5-اسفندار 6-فروردین 7-اردیبهشت 8-ارداد 9-مرداد 10-تیر 11-مهر 12-شهریور 


شهر بزرگشان«اسفندار»بود که منزل پادشاه آنها بود از نواده‌هاى نمرود بن کنعان که در برابر ابراهیم علیه السّلام بود.


 چشمه و صنوبر هم در آنجا بودند و از آن صنوبر تخمه‌اى در هر کدام آبادانیها کشته و از آن نهر جوئى بدان درآورده بودند و آن درخت بزرگى شده بود و آب چشمه و جوی هایش را غدقن کرده بودند و خود و چهارپایانشان از آن نمی نوشیدند می گفتند زندگى معبودان ما هستند و نسزد کسى از آنها بکاهد و خود و چهارپایانشان از نهر رسّ‌ می نوشیدند در هر ماه سال در هر آبادى جشن برپا می کردند بنام عید و پرده‌اى دیبا که هر گونه نقشى داشت بر آن درخت مى‌بستند و گوسفندى و گاوى برایش قربانى می کردند و آتشى بر آن قربانى مى‌افروختند. و چون دود و بویش بر مى‌خواست و میان آنها و آسمان فاصله میشد همه بر آن درخت سجده میکردند و گریه و زارى می نمودند تا از آنها راضى شود و شیطان مى‌آمد شاخه‌هایش را می جنبانید و از ساقه‌اش آواز کودکانه‌اى بر مى‌آورد که من از شماها راضى شدم خوشدل باشید و چشم روشن و آنگه سر بر می داشتند و به می خوارى و ساز و آواز می پرداختند سنج بدست می گرفتند(دستبند بدست می کردند خ ب)شبانه روز خود را می گذرانیدند و برمی گشتند.


 عجم نام ماههاى خود را از این آبادیها باز گرفتند که به هم می گفتند:عید ماه کذا و کذا و در جشن عید شهر بزرگ همه از خرد و درشت گرد مى‌آمدند در کنار درخت صنوبر و چشمه‌اش سرا پرده دیباى منقشى که 12 در بنام هر شهرى داشت برپا می کردند و بیرون آن براى صنوبر سجده می نمودند و برابر قربانى همه شهرهاى دیگر برایش قربانى میکردند. 


آنگه ابلیس مى‌آمد و آن را بسختى می جنبانید و از درونش فریاد می کرد و بیش از شیاطین دیگر صنوبرها بدانها نوید و آرزو بخشى می داد و سر از سجده برمی داشتند و غرق شادى و نشاط‍‌ تا بسر حد مستى می رسیدند و از می خوارى و ساز و آواز دیگر سخنى نمی گفتند و 12 شبانه روز بشماره جشنهاى سال در آنجا بودند و سپس برمی گشتند:

 چون کفرشان بخدا و پرستش جز او طولانى شد خدا پیغمبرى از نژاد یهود پسر یعقوب اسرائیلى بدانها فرستاد و مدتى دراز در میان آنها بود و آنها را به خداپرستى و خداشناسى می خواند و چون آنها را در سرکشى و گمراهى سرسخت دید و دعوت او را پذیرا نشدند و عید شهر بزرگشان رسید گفت:


پروردگارا بندگانت از تکذیب من و پرستش تو سر پیچند و به پرستش درختى بى‌سود و زیان دلداده‌اند همه درختهایشان را خشک کن و قدرتت را بدانها بنما بامدادان دیدند همه درختها خشکند بهراس افتادند و بیچاره شدند و دو دسته گردیدند:


 یکى گفت:این مردى که خود را فرستاده خداى آسمان و زمین می داند معبودان شما را جادو کرد تا دل بمعبود او دهید و دسته دوم گفتند:نه معبودان شما از نکوهش و بدگوئى این مرد از آنها خشم گرفتند و زیبائى و خرمى خود را زیر پرده کردند تا خشم کنید و انتقام او را بگیرید و اتفاق بر کشتن آن پیغمبر کردند و لوله‌هاى بلند و گشادى از قلع ساختند و مانند گنگ از ته چشمه روى هم سوار کردند و آب چشمه را کشیدند و در ته آن چاهى تنگ دهنه کندند و پیغمبر خود را در آن افکندند و سنگ بزرگى بر دهانه آن نهادند و لوله‌ها را بیرون آوردند و گفتند:اکنون امیدواریم معبودان ما از اینکه بدگوى آنها را کشتیم از ما خشنود شوند ما در زیر بزرگتر همه او را بخاک کردیم و سبزى و خرّمى خود را براى ما بازگردانند چنانچه بود و تا پایان روز ماندند و ناله پیغمبر خود را شنیدند که میگفت: اى آقایم تنگى جا و سختى بلاى مرا مینگرى به ناتوانى و بیچاره‌گیم رحم کن و جانم را بگیر و دعایم را پس مینداز تا جان داد علیه السّلام. 


خدا بجبرئیل فرمود: گمان برند این بنده‌هایم که حلم من آنها را فریفته و از نیرنگ من آسوده‌اند که جز مرا پرستند با خشمم برابرى توانند و از سلطانم بیرون بمانند چگونه که از نافرمانها انتقام گیرم و از آنها که از کیفرم نترسند سوگند بعزّت و جلالم آنها را عبرت و نکال جهانیان سازم، هنوز در جشن و مراسم عید بودند که بادى سخت و سرخ آنها را بخود آورد تا سرگردان و هراسان شدند و بهم چسبیدند زمین زیر پایشان چون سنگ کبریت شعله‌ور شد و ابرى سیاه بالاى سرشان آمد و چون گنبدى شراره سوزان بر آنها بارید تا مانند قلع در آتش آب شدند بخدا پناه از خشم و نزول نقمتش و لا قوّة إلاّ باللّٰه العلى العظیم.


متن عربی حدیث


 بحارالأنوار (جلد 54 تا 63) / ترجمه کمره ای ؛ ج 3 , ص 97 


در این پست به ذکر احادیثی می پردازیم که چه در زمان صدور یا جعل شان-احتمالا در زمان امویان-، و چه در این زمانه،  دستاویزی شده اند برای قوم گرایی، نژاد گرایی و به عبارتی بهتر ناسیونالیسم مذهبی! 

گفتیم در این زمانه، چون شاهدیم برخی شبکه های وهابی و قوم گرایانه عربی، در درگیری های ی  و اختلافات مذهبی، جمعیت کثیری از مسلمین را با عبارت «مجوس» می نوازند و بدین طریق با تحریک طرف مقابل به واکنش احساسی و قومیتی، نفرت پراکنی می کنند و آیین پاک پیامبر (اسلام(ص) را که وحدت بخش صفوف گوناگون مسلمین است را محملی ساخته اند برای اختلاف و تشتت آراء .


ابتدا  آیه ای از کلام الله را نقل می کنیم که معیاری است برای راستی آزمایی هر حدیث و سخنی که در آن ذکری از قومیت و نژاد خاصی از مسلمانان شده و همچنین روایت هایی مطابق با این آیه که شبهه بردار نیستند:


«یَا أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاکُم مِّن ذَکَرٍ وَأُنثَىٰ وَجَعَلْنَاکُمْ شُعُوبًا وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا ۚ إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِندَ اللَّـهِ أَتْقَاکُمْ »=اى مردم! ما شما را از یک مرد و زن آفریدیم، و شما را تیره‌ها و قبیله‌ها قرار دادیم تا یکدیگر را بشناسید [و اینها ملاک امتیاز نیست‌]، قطعا ارجمندترین شما نزد خدا پرهیزگارترین شماست.(حجرات13)


امیرالمومنین امام علی(ع):

«ان الله اذهب بالاسلام نخوه الجاهلیه . الا ان الناس من آدم و آدم من تراب. . الا لا فضل لعربی علی عجمی و لا لعجمی علی عربی و. الا بالتقوی .ان العربیه لیست باب ووالد و لکنها لسان ناطق .»

هان که خداوند به وسیله ی اسلام نخوت جاهلیت را زدود . هان که مردم همه از آدم اند و آدم از خاک. عرب را بر عجم و عجم را بر عرب برتری نیست . مگر به: پرهیزکاری . هان که عربیت به پدر و مادر نیست ، عربیت تنها زبانی رساست ! (امام علی (ع)ن.ک الغدیر ۶ / ۱۸۶،۱۸۸،189)


حال می نگریم به احادیثی که شائبه نژادگرایانه و قوم گرایانه دارند.

1- قال رسول الله(ص): «حب العرب ایمان و بغضهم نفاق!» دوست داشتن عرب از ایمان و مبغوث داشتن شان نفاق است! برخی به اصطلاح علمای سنی مذهبی در نوشته هایشان در پی این حدیث(!) نوشته اند: «جنس العرب افضل من سائر الاجناس . » نژاد عرب از سایر نژادها برتر است.!

نکته: البته هستند نویسندگان عربی که اینگونه روایات را رد کرده اند. لینک

2- ان جنس العرب افضل من جنس العجم ؛ عبرانیهم و سریانیهم ، رومیهم و فرسیهم و غیرهم . ولیس فضل العرب بمجرد النبی منهم و ان کان هذا من الفضل ، بل هم فی انفسهم افضل.»« جنس عرب برتر از دیگر جنس هاست . رسول فرمود: «عرب دوستی ایمان است و عرب نادوستی نفاق است!» « هان که جنس عرب برتراز جنس عجم است ؛ برتر از جنس عبرانی و سریانی و رومی و ایرانی و دیگران . برتری عرب تنها در این نیست که رسول از ایشان است هرچند که این خود یک فضیلت است لیک عرب ها ذاتا از دیگران برترند


3- قال رسول الله (ص): « من سبّ العرب» فاولئک هم المشر » رسول فرمود: « کسانی که به اعراب ناسزا می گویند هم ایشان مشرک اند!»


4- ابن حجر در کتاب «مبلغ الارب فی فخرالعرب»گوید: حاکم نشابوری و بیهقی از عبدالله پسر عمر خطاب (رض) نقل کرده اند که گفت : رسول (ص) فرمود: «لما خلق الله الخلق اختار العرب. «خداوند چون آفریدگان را بیافرید عرب را برگزید»


5- طبرانی در« المعجم الواسط» آورده که : ابوهریره ازرسول(ص) نقل کرده که فرمود: «ان الله حین خلق الخلق بعث جبریل فقسم الناس قسمین ،فقسم العرب قسما و قسم العجم قسما و کانت خیره الله فی العرب.»« خداوند انک که آفریدگان را آفرید ، جبریل را فرستاد تا مردم را دو بخش کرد؛ عرب را بخشی و عجم را بخشی نمود و گزیده خداوند در عرب بود


6- ترمذی و حاکم و دیگران از سلمان فارسی روایت کرده اند که رسول فرمود: «یا سلمان ! لا تبغضنی فتفارق دینک ! قلت : کیف ؟. قال : تبغض العرب فتبغضنی»« ای سلمان ! با من دشمنی نورزی که دینت را از دست بدهی ! سلمان گوید عرض کردم : چگونه چنین چیزی ممکن است ؟! . فرمود : که با عرب دشمنی ورزی با من دشمنی ورزیده ای!»


ابن تیمیه گوید: « رسول از این روی سلمان را مورد خطاب قرار داده که او نسبت به ایرانیان در اسلام پیشی دارد ودارای فضائلی است که در احادیث آمده است تا هشداری باشد به دیگر ایرانیان .و این دلیلی است بر این که بغض با جنس عرب و دشمنی با اعراب کفر یا سبب کفر است و معنای ان این است که اعراب از دیگران برترند و محبت شان سبب قوت ایمان می گردد و هر که حب اش موجب ثواب گردد ، بغض اش موجب عقاب گردد و این دلیل بر فضل عرب است. از همین رو سلمان فارسی گفته است:

نفضّلکم یا معاشر العرب لتفضیل رسول الله ایاکم ؛ لا ننکح نساء کم و لا نوء مکم فی الصلاه»«ای اعراب! ما شما را برتر می دانیم چراکه رسول الله (ص) شما را برتری داده ، از این رو ما عجم ها لایق نیستیم که با ن شما ازدواج کنیم و پیش نمازتان باشیم.»⁉️


7- حاکم و طبرانی از انس روایت کرده اند که رسول فرمود: « حب العرب ایمان و بغضهم کفر فمن احب العرب فقد احبنی و من ابغض العرب فقد ابغضنی».« عرب دوستی ایمان بوَد و عرب نادوستی کفر ، هرکه عرب را دوست بدارد مرا دوست داشته و هرکه عرب را دشمنی ورزد مرا دشمنی ورزیده!»


8- عبدالله پسر احمد حنبل در«مسند» پدرش روایت کرده که: رسول فرمود:« لا یبغض العرب الا منافق»=« تنها منافق بوّد که با عرب دشمنی ورزد!»


9- و نیز از ابن عباس روایت است که گفت:«رسول فرمود: « احبّوا العرب لثلاث ؛ لانه عربی و القران عربی و لسان اهل الجنه عربی!» « عرب ها را به این سه دلیل دوست بدارید ؛ چون رسول عرب است ، قران به زبان عربی است و زبان بهشتیان عربی است!»


10- جابر پسرعبدالله انصاری روایت کرده که رسول فرمود:«حبّ ابی بکر و عمر من الایمان و  بغضهما من الکفر و حبّ العرب من الایمان و بغضهم من الکفر» = دوستی ابوبکر و عمر از ایمان است و دشمنی با این دو از کفر، و دوستی عرب از ایمان است و دشمنی با اعراب کفر باشد.⁉️


به نقل از کتاب جامعه شناسی نخبه کشی،ص57-58
«ایران از زمان سقوط صفویه(سال1135قمری) تا تاجگذاری نادرشاه افشار(1148قمری) یکپارچه در قتل و غارت می سوخت. در دوازده سال حکومت نادر نیز (تا سال1160قمری) هر چه آبادانی در ایران بود زیرِ سُمِ ستوران نادر تخریب شد و قدرت نظامی و اقتصادی ایران از داخل رو به تحلیل رفت. اگر نمونه ای از کارهای نادر بیاوریم، بدون اینکه متعرض وضع اجتماعی، اقتصادی، ی بشویم، همه چیز خود به خود برملا خواهد شد. از جمله آورده اند: «.امروز چاپار کرمان از راه رسید و اعلام داشت که هفت روز پیش شاه از شهر عزیمت کرده و از طریق کویر به مشهد رفته است. نادر در کرمان جماعت زیادی را کشته یا کور کرده است، تنها بدین دلیل که پول کافی برای پرداخت مالیات های سنگینی که بر آنها بسته شده است نداشته اند، برخی از اهالی مجبور شدند که برای تأمین عوارض شاقی که بر آنها تحمیل شد، ن و فرزندان خود را به بهای پنج یا شش روپیه به سربازان تاتار اردوی نادر بفروشند.» و در جای دیگر می خوانیم «.نادر در هویزه قتل عام کرد و سه روز مردم شهر را به سربازان خود بخشید.» یا «نادر مردم شوشتر را به سربازان خود بخشید تا سه روز هر چه می خواهند بکنند.» در کازورن گفت، جهت تنبیه، 500 دختر باکره به سپاه مرو داده شود و اگر کسر آوردند پسر به آن اضافه کنند؛ در سیستان مردم زن و بچه خود را کشتند و تا آخرین نفس با فرستاده نادر جنگیدند. «.نادر دستور داد 1500 زن داغستانی را به محل بردند و نرخ 300، 200 و100 دینار برای هر شب آنها قیمت تعیین می کرد تا افراد اردو مشکلات خود را حل کنند. »1
در زمان نادر چنان وضع بر مردم تیره وتار شد که دسته دسته به عراق و هندوستان و سپس به جنوب روسیه و عثمانی مهاجرت می کردند.»

1- تاریخ اجتماعی ایران در عصر افشاریه، دکتر رضا شعبانی، چاپ خوشه. چاپ دوم،1365، جلد اول. 


همچنین بنگرید به:

نادرشاه و جنایات اش !


در این مطلب به عصبی های قومی و نژادی در نزد اقوام و ملل مختلف و نسبت این عصبیت های نژادگرایانه با "ت" پرداخته می شود.

شامل هشت مطلب و یک مقدمه با استفاده از کتاب: امام علی و ستون پایه ھای ت حق مدار نوشته دکتر رضاقلی استاد و پژوهشگر دانشگاه یوله سوئد.

مقدمه:

سخنی کوتاه در باره ارزشھای 'جھانشمول' انسانی:

ادیان جھانی و اندیشمندان بشردوست و جھان نگر، کوشیده اند آموزه ھای خود را بر پایه ویژگی ھای بنیادی انسان و وضعیت عمومی وی در جھان تدوین کنند. در این راستا، ادیان توحیدی برای نخستین بار در تاریخ به انسان جدای از وابستگیھای قومی و قبیله ای و نژادی اش نگریستند و از انسان بطور عام سخن گفتند. پیامبران یکتا پرست به ما آموختند که انسانھا در آفرینش یکسانند، چرا که خدای آنھا یکی است و او نیز انسان را، در ورای پیوستگیھا و وابستگیھای ی، اجتماعی، قومی و نژادی اش، تنھا بر پایه کردار وی (تقوا و عمل صالح) داوری و ارزیابی می کند. پذیرش این آموزه ھا، انقلابی دامنه دار و مستمر را در اندیشه و شیوه زندگی انسانھا در پی داشت، آنگاه که خود را ھمپایه و دارای حق و ارزش برابر شناختند و از حاکمان و فرادستان جامعه رفتار یکسان و بی تبعیض را خواستار شدند.

 امام علی و ستون پایه ھای ت حق مدار ص177


مطالب در این لینکها:


اتحاد میهنی بر اساس ناسیونالیسم ؟
« با اینکه ناسیونالیسم از جنبه های انسانی و اخلاقی و فرهنگی خالی نیست، مع الوصف دعوی ارتباط رژیم پهلوی و نظام آموزشی آن با «ایران باستان» ناسیونالیسم را از تمام جنبه های مثبت ان تهی کرد. در این رهگذر بود که نهضت ملی مصدق طعمه توطئه شاه و حامیان آمریکایی و انگلیسی او شد و در حد خود ثابت کرد که نظام پهلوی که این همه سنگ ملیت و «ایرانیت» را به سینه می زد، عملا خائن به مصالح ملی و میهنی است.
انقلاب توده ای وسیع مردم ایران که حکومت آن چنانی 57 ساله پهلویها خاتمه داد، به خوبی ثابت کرد که شعارهای ناسیونالیستی و میهنی نظام سابق که جهت دهنده سازمان آموزش و پرورش کشور بود، پایه ای و قشری داشت. نتیجه این شد که نظام جدید تعلیم و تربیت در ایران نتوانست آگاهی ملی و قومی و طبقاتی لازم را در میان گروههای مختلف مردم و در جهت همبستگی میهنی و اجتماعی آنان بوجود آورد، بلکه بر عکس هدف خود، بر جدایی و تفرقه آنان افزود؛ چه، هرگروه ایرانی آریایی نیست و هر گروه آریایی، با توجه به عقاید ی خود، ااماً نمی توانست «ناسیونالیست» باشد و با طیب خاطر به آموختن زبان پارسی و کنارگذاشتن زبان قومی مربوط بپردازد.» ص183-184

مرزهای مقدس تفرقه افکن
«اغلب مرزهای به ظاهر «مقدس» ی-جغرافیایی امروز که «مام میهن» در درون آنها چون جنینی در رحم «ساردین» شده است، از لحاظ وحدت و شمول زبانی و فرهنگی و تباری و تاریخی و جغرافیایی و اقتصادی هم تفرقه اندازند و هم اینکه جامع و کامل و تام و تمام نیستند. به عبارت دیگر، اغلب این کشورها دچار «حذف» نادلخواه بعضی از آنچه «ملی» است گشته اند و در عین حال آنچه را «ناملی» و «اجنبی» است، به هر شکل که بود و شد، در شکم خود جای داده اند.
به اصطلاح منطقیون، کشورهای مورد نظر از لحاظ عامل «ملی» نه «مانعة الجمع»اند و «مانعة الخُلو» زیرا که دو یا چند کشور هم مرز ممکن است در اصل یک واحد گسترده فرهنگی و قومی و زبانی و «ملی» بودند که تحت شرایط تحمیلی و استعماری و غیر آن به چند واحد یا کشور و یا ملت جدید «تجزیه» شده اند، یا اینکه شکل گیری آنها هرگز بر مبنای ضابطه ملی قابل قبول صورت نگرفته است. ص119-120

چگونگی پیدایش ملی گرایی
«مفهوم ی آنچه «ملی» به معنی امروزی، ابتدا در اروپا بوجود آمد. در واقع ریشه این ظهور می توان در زوال تدریجی قدرت فئودالی و اقتصاد کشاورزی و سرانجام گسترش امر تجارت و مبادله اقتصادی (Merchantilism) که مقدمه ظهور اقتصاد کاپیتالیست بود ولی «دولت» بر آن «کنترل» زیادی داشت، مربوط می شد. این نظام اقتصادی، پیدایش و گسترش شهرها که هسته اولیه آنها در اروپا همان (Bourg) بود(بورژوازی هم از اینجاست). این اقتصاد و کنترل حاکم را افزایش داد و رقابتهای حکام و جنگهای محلی و داخلی را پیش آورد. به عبارتدیگر، ریشهملی گرایی هرگز در زبان و فرهنگ و تبار و نژاد نبود، بلکه در کنترل اقتصاد محلی بود و به دست آوردن هر چه بیشتر سود و ثروت. به تدریج عوامل «ملی» و فرهنگی به عنوان دلایل دیگری، جهت کنترل اقتصادی هرچه بیشتر مورد توجه قرار گرفت. به همین جهت هم قدرتهای اروپایی چون فرانسه و انگلیس و اسپانیا و پرتقال و آلمان و ایتالیا و هلند و بلژیک و.برای کنترل منابع ثروت در اروپا با هم به رقابت و جنگ افتادند. این امر تدریجاً به عنوان یک پدیده جدید –یعنی استعمار- دامن قاره های آفریقا و آسیا و «برجدید» و به طور کلی هرآنچه غیر«اروپایی» بود شد. روی هم رفته، ملی گرایی و ملیت با توجه به این سابقه تاریخی و ریشه و خمیره اقتصادی –و نه نژادی- با انقلاب کبیر فرانسه (1789/م) به مرحله بارزی رسید. ظهور ناپلئون بناپارت و جنگهای اروپایی و خاورمیانه ای (در فلسطین و مصر) او و قد علم کردن انگلیسیها علیه او، هیأت و هویت «ملیت» را در چهارچوب مرزهای ی و جغرافیایی به عنوان «مرزهای مقدس ملی» که ظاهراً گروههای تباری و زبانی همگونی و یکپارچه را در خود جای می دهد، مشخص تر ساخت و بعدها مورد «تقلید» خاورمیانه ایها، برای مثال، قرار گرفت. ص117/118

ناسیونالیسم برای همه یا هیچکس!
«با توجه به تنوع فکری و تعدد نژادی، قوی، فرهنگی، زبانی، گویشی، اقلیمی، مذهبی و ایدئولوژیکی در ایران و جامعه دیرینه آن ضرورت خاصی وجود دارد که جامعه ایرانی به عنوان یک کلیت واحد بیش و کم به یک مبدأ یا اصل یا شعار همه گیر و عامه پسند تعلق یابد و متصف شود تا در پرتو آن تضادها و اختلافهای موجود گروهی تحت الشعاع قرار گیرد. و موجب تفرقه میهنی و جامعه ای نگردد. بی تردید، این مبدأ مورد نظر نمی تواند «ناسیونالیسم» فارس یا آریایی باشد، زیرا نه تنها همه مردم ایران «فارس» و «آریایی» نیستند، بلکه هم از یک طرف خود فارسها و آریاییها تابع صیغه یگانه ای از ناسیونالیسم نیستند و هم اینکه به علل معتقدات دینی و ی ممکن است ضد ناسیونالیسم باشند و هم اینکه اگر ناسیونالیسم برای آنان خوب است و رواست،برای ترک و کرد و عرب و بلوچ زشت و ناروا نیست. .»
. هرکسی را چون خیالی می برد سوی رهی*** یا همه گمراه یا خود هیچکس گمراه نیست! ص186

میهن دوستی و واقع گرایی
«.باید برای میهن دوستی مفاهیم اساسی انسانی واجتماعی و اقتصادی در ارتباط با حقوق حقۀ همه گروههای ملی و قومی و دینی سراغ گرفت و نباید از آن آدم بیسواد تنگدست که در حسرت نان شب است همان میهن دوستی را توقع داشت که از یک شخص تحصیلکرده و مرفه الحال. آنانی که آهدر بساط ندارند تا با ناله سودا کنند نمی توانند با اخلاص از وطن دوستی دم بزنند و این وضع آنان را هم نباید خیانت به مام میهن تلقی کرد، مام میهنی که لقمه ای نان به منارزانی ندارد، او خود به من خیانت و جنایت کرده است.»
«درنتیجه باید هم قبول کنیم که میهن دوستی اینگونه ایرانیان نمی تواند یک کاسه باشد، زیرا هرکسی، با توجه به عوامل مختلفی که اشاره شد، تصور و برداشت مختلفی از «وطن» دارد و با توجه به همین تصور و برداشت «حب وطن» شکل و «رنگ» می گیرد و کم و زیاد می شود و به گفتۀ عرب: «و للناس فیما یعشقون مذاهب». روی هم رفته این طرز تلقی مختلف از ایران به عنوان یک میهن خود از اسباب بحران هویت قومی است زیرا این «ایران» مفاهیم مختلفی برای گروههای مختلف ایرانیان دارد.»ص189

انسانیت، قومیّت، ملیّت
«اگر ما انسانها «این غرور عشق و مستی» و این «خنده بر غوغای هستی» و این «خور و خواب و خشم و شهوت» را کنار بگذاریم و خود را کشتۀ انتساب خشک و خالی به قریه و خون و ژن و «دی.ان.ای» و ایالت و ولایت و «ملت» -این واژۀ پر پژواک و آوازه، خواه این ملت خیلی هم باستانی باشد یا «خلق الساعه» و حتی «ولید اللحظه»- نسازیم، هم بیش و کم همه آفاق را گلستان دیده ایم و هم اینکه به صلای خدای تبارک و تعالی لبیک گفته ایم که فرموده: «.واعتصموا بحبل الله جمیعاً و لاتفرقوا.» سرچشمه هویت مبتنی بر وحدت و وحدانیت اینجاست؛ باقی همه سهل است.»
 ص249-250

ممالک محروسه ی ایرانِ کثیرالملة 
«.این را هم باید روشن کرد که قول به «ممالک محروسۀ ایران» و «کثیرالملّه» بودن آن –که بعضی ناآشنایان به مفاهیم تاریخی و شأن نزول آنها، «آلرژی» خاصی نسبت به این دو مفهوم دارند –هرگز به معنی تجزیه ایران و تجزیه طلبی ملل و نحل مختلف آن نیست و نباید هم باشد. در این معنی، ایران یگانۀ زمان نیست. هر جامعه باستانی و هر جامعه امروزی اسلامی و هر جامعه مهاجرپذیر (مانند آمریکا) «کثیر الملّه»اند و از «ممالک محروسه»ای (ایالت، ولایت، استان) تشکیل می یابند.»ص253

«جامعه» به جای «ملت»
«از دیدگاه تحلیلی محض، به مردمان مختلف ایران –یعنی ایرانِ«کثیرالمله» -به به عنوان یک «ملت» (Nation) واحد که بنا به تعریف محدود است، بلکه برعکس به عنوان یک «جامعه» (Society) ، در بطنِ تاریخِ تکوین خود از نژادها، قومیتها، ملیتها، زبانها، لهجه ها، دینها، مذهبها، و البته نظامهای ارزشی مختلف به وجود آمده است و منحصر به یکگروه و زبان و فرهنگ خاص و مشتی خاک نیست. تصور مردمان ایران به عنوان یک جامعه اینامکان را به ما می دهد که به جای ارزیابی آن با چشم تنگ «ناسیونالیستی»، آن را با دید جامعه شناختی  ( Sociological)بررسی نمائیم و مسائل موجود را با توجه به چنین دیدی تحلیل کنیم که جامعه قبل از هر چیز دیگر از «طبقات» و «قشرهای» اجتماعی تشکیل یافته است. البته ضمن آن که باید قبول کرد که گروههای مختلف قومی (و ملی) در ایران هم دارای مسأله «طبقاتی» و هم «ملی» هستند، اولویت دادن به دید جامعه شناختی در مقابل دید ناسیونالیستی، هم با ایدئولوژی «دینی» -که مبتنی بر مفهوم «امت» است سازگار است و هم با دید «سوسیالیستی» -که ناظر به عدالت اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی در راه «جامعه غیر طبقاتی» است. علاوه بر این، در تحلیل نهائی، نه دین و نه سوسیالیسم نافی «ناسیونالیسم» نیستند، که ناسیونالیسم دارای جنبه های انسانی و اخلاقی و تاریخیِ واقع گرایانه است و باید مورد توجه و احترام قرار گیرد.»ص 200-201

زبان برتر، هویت ملی،هویت قومی
«زبان سرسبدی –هر زبانی که باشد- زمانی به راستی سرسبدی است که گروه مربوط، «سره ی» آن را تکلم نماید. برای مثال، برای یک ایرانی آریائیِ«فارس» متعصب، زمانی هویت زبانی منطبق با ذات است که او فارسیِ سره یا به عبارت دقیقتر «پارسی سره» را-اجمالا فارسی «شاهنامه ای» را- تکلم نماید، و لاغیر. عدم تکلم به فارسی سره یا به عبارت دقیقتر«پارسی سره» و تکلم به فارسی سعدی و حافظ، اگر چه هم «قند پارسی» است، سمبل هویت اجتماعی کامل و تام نخواهد بود، زیرا زبان فارسی مزبور به شدت با عربی «مخلوط و ممزوج» است و البته که با ترکی و تاتاری هم «قاطی پاتی» است و از لحاظ «حرف» و «لفظ» و «معنی» و «شیوه بیان» و «طرز تفکر» و حفاظه گروهی هرگز سره نیست و اصالت ندارد. از جهت دیگر، هم استعمال زبان سره شاهنامه (که در معنی و لفظ هرگز هم «سره» نیست)، ممکن باشد، هرگز هویت کامل یک ایرانی فارس آریائی متعصب مورد نظر را گویا نخواهد بود، زیرا لازمه این سره بودن و اصالت به دور ریختن و وجه المصالحه قرار دادن 14 قرن فرهنگ اسلامی ایرانی است که هم ممکن نیست و هم اگر بالفرض ممکن باشد، یک خلأ فرهنگی و ی و فلسفی و روانی و اجتماعی و تاریخی 14 قرنی را به بار خواهد آورد و این یک فاجعه «ملی» است».ص73-74


نسبیت زبان

«.هیچ زبانی تلخ نیست و هر زبانی برای متکلمان ان شکر و شهد است. به عبارت دیگر بنا به تحقیق و تتبع زبان شناسان و جامعه شناسانِ زبان شناس، «فرضیه نسبیت زبان» Linguistic Relaivity Hypothesis را باید مطرح کرد، به این معنی که نه تنها هر زبانی ناطق به معتقدات و تمایلات و تمنیات روحی و فکری مردم خویش است، بلکه اساساً طرز فکر آنها را شکل می بخشد و بر آن اثر می گذارد. با توجه به این امر نباید ملیتها و اقلیتهای دیگر ایرانی را از آموزش و تکلم رسمی به زبان خود ممنوع و محروم داشت و به بهانه آنکه فارسی قند است و شکر است فاتحه آن زبانها را خواند که «حنظل»اند!
  جالب این است که مهمترین کاتبان و مؤلفان و شاعران ایرانی، نه آریایی بلکه ترک و عرب نژاد بوده اند. یادآوری نام ترکان مزبور را در اینجا مجالی نیست که بسیارند و از میان عرب تباران می توان از مولوی، خواجه عبدالله انصاری، رابعه بنت کعب (اولین شاعرۀ زبان فارسی)، سعدی، شیخ بهائی و حمدالله مستوفی قزوینی نام برد. به هر حال از یاد نبریم که بنا بر یک ضرب المثل:  «حرف حرفِ عرب است؛ فارسی شکر است؛ ترکی هنر استص191-192

گروه «آریایی» های ایرانی و ایران امروزی

« «گروه «آریایی» های ایرانی –ایران امروزی- که اجمالا شامل: اصفهانی، بختیاری، بلوچ، تالشی، تپری(طبری=مازندارنی)، دیلمی، کرد، کرمانی، فارسی، همدانی و یزدی است. واضح است در حالی که کُرد و لُر به عنوان یک گروه نژادی یا قومی می توانند مورد قبول واقع شوند، هر کرمانی یا فارس یا اصفهانی نمی تواند آریایی به مفهوم نژاد به حساب آید. خراسانیهای امروز خود عجین عجیبی از نژادهای «سفید» (آریایی) و «زرد» و «قرمز» (تورانی) و «عرب» و «هزاره» و غیره است. این امر در مورد «تهرانی»ها هم صادق است که «گلی» از هر «چمنی» هستند. جالب این است که در حالی که امروز، مازندرانیها را ایرانی آریایی «سره» می شناسند، صدها سال پیش در کتاب «بُندهشن» -که از کتاب های معتبر زبان پهلوی می باشد- آمده است که نیاکان آنها «غیرایرانی» و «غیرتاری» بودند.»ص167


«سامی» نژاد نیست

«سامیها» خود به نژاد خاصی که «سامی» باشد مربوط نمی شوند، زیرا «سامی» -یک گروه زبانی در مقابل هند-اروپایی یا ایرانی-اروپایی است نه یک نژاد. (سامیها خود در اساس شعبه ای از نژاد به اصطلاح «سفید»اند)« ص167


تصور فردوسی از وطن

«تصور فردوسی از سرزمین به عنوان «میهن» تصوری مبهم است و برخلاف تصور او در زمینه جنبه و جلوه فرهنگی سرزمین است، برای مثال، فردوسی می گوید:

همی رفت تا کشور «خوزیان» *** زلشکر، کسی را نیامد زمیان
 که در اینجا «خوزستان» را یک کشور مستقل تلقی می کند، همچنانکه همین معنی را در بیت زیر تکرار می نماید:
 چو صد مرد بیرون شدند از میان *** ز«اهواز» و «ایران» و از «رومیان»
 و همینطور که می گوید:
 چو «دارا» از «ایران» به «کرمان» رسید*** دو بهر از بزرگان لشکر ندید.»ص79-80


زبان و جغرافیای ملی

«در چهارچوب همین مرزهای به اصطلاح ملی جدید، همه گروههای تشکیل دهنده یک کشور یا یک ملت، به یک تبار و یک ملت و یک زبان تعلق ندارند، هرچند که یک زبان «ملی» به عنوان زبان «دولتی» به گروههای غیرهم تبار، آن هم به حساب زبان ملی و فرهنگ تباری خود آنها، تحمیل شده است.»ص120


قبائل «آریایی» نیمه وحشی

«.این را هم بدانیم که مورخان، قبائل «آریایی» را که قرنها قبل از میلاد از حوالی روسیه به ایران مهاجرت کرده بودند –تا بر سر مردم بومی آن بلا را بیاورند که اروپائیان استعمارگر و مهاجر بر سر «سرخ پوستان» قاره آمریکا و صهیونیستهای اروپا بر سر فلسطینیها آوردند - «نیمه وحشی» خوانده اند.» ص242



"فرهنگ اسلام در اروپا" یا "خورشید الله بر فراز مغرب زمین" نام کتابی است از دکتر زیگرید هونکه پژوهشگر آلمانی با ترجمۀ مرتضی رهبانی.
نویسنده در این اثر به تاثیرات عمیق فرهنگ و تمدن اسلامی بر اروپا و رنسانس می پردازد و نیز به اقتباس های غربی ها، از اکتشافات و اختراعات اندیشمندان مسلمان. 
اختراعات و اکتشافاتی که معتقد است غربی ها آنها را از مسلمانان گرفته و به نام خود ثبت کرده اند:
«تمدن اسلامی تعداد زیادی کشفیات گرانبها و اختراعات در همه بخش های علم تجربی به مغرب زمین هدیه کرده است که بعدها اکثر آن ها را نویسندگان اروپایی انه به حساب خود گذاردند.» ص311-312
در این مطلب بخشهایی از کتاب مذکور نقل می شود.
روی لینک ها کلیک کنید:
16- 

به نقل از "جامعه شناسی نخبه کشی" نوشته علی رضاقلی

«تمامی تاریخ ایران شاهدی است بر های متعدد و مداوم به جان و مال مردم. گذشته از غصب مال و اموال مردم، ایران کشوری بود که در آن شاهان و شاهزادگان نه فقط به وسیله دشمنان بلکه توسط بستگان خود نیز به قتل می رسیدند و یا کور و اخته و .می شدند. شمار شاهزادگان ساسانی که در حین شکار برای همیشه مفقود (یعنی «مرداب غرق») شدند یا به دست بستگان خود کور شده و به قتل رسیدند قابل ملاحظه است.
«در ایرانِ بعد از اسلام و طی قرن هایی که به متحد شدن دوباره ایران در دوره صفوی انجامید، همین سنت برقرار بود. تاریخ صفویان نیز سرگذشت بی پایانی است از قتل و کور کردن اعضای خاندان سلطنتی بگذریم از دیوانیان و مردم عادی. برای نمونه اسماعیل دوم به وسیله بستگانش به قتل رسید، محمّد خدابنده را کور کردند و عباس اول حتی یکی از پسران خود را سالم نگذاشته بود که بتواند جانشینش بر تخت بنشیند. نادر شاه افشار، غلام یکی از ایلات، که بعدها به راهزنی پرداخت، سپس سردار بزرگ و بنیانگذار سلسله افشار شد، فرزند خود را در یک حمله عصبی کورکرد. آغا محمدخان قاجار، شاهرخ را (که به دست دیگران کور شده بود) برای افشای محل اختفای گنجینه هایش چنان وحشیانه شکنجه کرده که به رغم اعتراف زنده نماند. خود آغا محمدخان در نوجوانی و در پی شکست طایفه اش در جنگ با قبیله ای دیگر اخته شده بود. هنگام فتح کرمان، او آن قدر مردم آن شهر را کور و اموالشان را غارت کرد که عواقب مخربش هنوز گریبانگیر آن منطقه است. «سلاطین» زندیه که سرانجام به وسیله آغا محمدخان سرنگون شدند، برخلاف افسانه رایح، در برادرکشی و خیانت به اعضای خاندان خود مهارت بسزایی داشتند. دامنه این پدیده حتی به اواسط قرن نوزدهم میلادی هم می کشد. عباس میرزای ملک آرا پسردوم و محبوب محمدشاه، نزدیک بود در سن یازده سالگی به دست برادر بزرگش، ناصرالدین که بعدها به تخت نشست به قتل برسد. عباس میرزا جان خود را مدیون مداخله سفرای مهم خارجی و دولت های متبوعشان می داند. اما ضمنا اموال شخصی اش مصادره شد. و لوازم خانه اش را ماموران برادرش غارت کردند. سرنوشت اهل دیوان خود فصل بزرگ دیگری است. سرانجام دهشتناک وزیران اعظم، مجدالملک یزدی، خواجه شمس الدین جوینی( که خود در به قتل رساندن اولی سهیم بود) و خواجه رشیدالدین فضل الله به دست ایلخانان مغول چندان معروف است که احتیاج به توضیح ندارد.
این در مورد فرمان شاه صفی مبنی بر قتل عام خیانت بار خاندان امام قلی خان(سردار بزرگ صفوی که جزیره هرمز را دوباره تصرف کرد و حاکم فارس شد) نیز صادق است. همین طور سرنوشت وحشتناک حاج ابراهیم کلانتر، اعتماد الدوله! به دست فتحعلیشاه و نیز قتل قائم مقام و امیرکبیر به فرمان محمدشاه و پسرش ناصرالدین شاه، قتل تیمورتاش و سردار نصرت الدوله و دیگران به فرمان رضاشاه پهلوی از جمله این موارد است.
از این گذشته، این واقعیت که ماموران دولت، از وزیر اعظم تا درباریان را بدون اجازه قبلی و با حتی برکناری از مقامشان در ملأ عام فلک می کردند، شاهد دیگری است بر اینکه نه تنها هیچ اشرافیت و شهروندی وجود نداشته بلکه هیچ گونه چارچوب قانونی و اصول سنتی در میان نبوده است.»1

1- اقتصاد ی ایران،ص 43-44


مقاله: «خودشرقی گرایی و بی جاسازی استفاده و سوء استفاده از گفتمان آریایی گرایی”در ایران»
نوشته: رضا ضیاء ابراهیمی. استادیار دپارتمان تاریخ کینگز کالج لندن
مترجم:یعقوب ابراهیمی


در این مقاله نویسنده به سیر تحول واژه آریا از مفهوم زبان شناسی و باستانی آن به مفهوم نژادی و خلط آن با واژه «آریان» و نیز زمینه های شکل شکل گیری چنین دیدگاهی اعم از ی و ناسیونالیستی را مورد پژوهش قرار داده.



فلسفه خسروانى یا پهلوى که ایرانیان مسلمان آن را «فهلوى» ظبط کردند، فلسفه ثنویت است. اما کدام فلسفه است که کاملاً از ثنویت فارغ است و نیازى به آن ندارد. ما نام افراد معدودى از فلاسفه فهلوى را شنیده‏ ایم از قبیل جاماسب، فرشادشور و بزرگمهر که اثرى از آنها براى ما نماده است. مى‏توان گفت در میان آثارى که دردست هستند آنچه در این موضوع ناب تر از همه است «حکمت الاشرق» شهاب ‏الدین سهروردى و رساله‏ هاى جانبى آن است. اگر ثنویت فهلوى همان است که این نابغه مرموز فهمیده است هم جنبه طبیعى آن قابل درک است و هم جنبه ماور الطبیعه آن. و در حقیقت حکمت اشراق او همان است که در فروع به افلاطون و در اصل به شخص زردشت منتسب مى‏دارد. از بیانات او برمى‏آید که احتمالاً به متونى از فهلویان دست یافته بوده و از محافظه‏ کارى‏ هاى بى ثمرش معلوم مى ‏شود که از افشاى آنها پرهیز کرده. او مانند افلاطون و بالاتر از او معتقد است که حاکمان باید حکیمان باشند و فیلسوف جانشین خدا در زمین است و هرگز زمین از وجود جانشین خدا خالى نخواهد بود.

ما سهروردى را یک فرد شیعى نمى ‏شناسیم اما فلسفه او علاوه بر اصول فهلویات از فلسفه تشیع نیز شدیداً متأثر بوده است و ظاهراً همین دو گرایش اساسى است که وى را در 36 سالگى در نظر صلاح‏ الدین مستحق اعدام کرد. صلاح الدین ایوبى هنوز از حمام خونى که در مصر از فاطمیان و شیعیان به راه انداخته بود سر و صورت را نشسته بود که آوازه «حکومت حق حکیمان است» برایش قابل تحمل باشد.

همانطورى که اصول فلسفه سهروردى ترکیبى از اصول افلاطون، فهلویون و شیعه بود، اصول فلسفه نیچه ترکیبى از ایونى ‏ها، فهلویون، افلاطون و اصول فیزیک و زیست‏ شناسى بود. سهروردى مانند افلاطون علت استحقاق حکومت حاکمان را فلسفه مى‏ داند، ولى نیچه فلسفه را از شرایط لازم سوپرمن مى‏داند.

ثنویت در تعبیر «نور و ظلمت» زمانى اساس اندیشه محافظه کاران در قالب «تصوف» در سرتاسر ایران رواج یافت و از آنجا به سایر ممالک اسلامى سیل آسا حرکت کرد به حدى که زبان فارسى در همه کشورهاى اسلامى زبان تصوف گردید. که صدرالدین قونوى صوفى، در مصر به زبان فارسى تدریس مى‏کرده است. اما سهروردى در زیر چتر تصوف به شکل متعارف آن قرار نگرفت. با دستى در فهلوى شرقى و دستى در افلاطون غربى به معرفى فلسفه‏اى مشخص پرداخت و همین اقدام در شراط آن روزى کافى بود که محافظه کارى‏ هاى فیلسوفانه‏ اش بى ثمر گردد. بینش او مانند نیچه اصل حکومت را از نفوذ دموکراسى، کنار مى ‏کرد لیکن او در صدد تحکیم اخلاق و مساوات بود. حکمت او مانند خودش جوانمرگ نگشت پس از او در بستر تصوف فعالیت پر دامنه ‏اى داشت. جلال‏الدین رومى را باید پیرو اصولى که از دو شخصیت مرموز یکى شیعى و دیگرى سنى گرفته بود، دانست: اول سهروردى دوم محى الدین ابن عربى.

عزیز الدین نسفى در ظاهر یک صوفى و در باطن تبیین کننده راه او بود که بیشتر به جنبه الهامى آن مى ‏پرداخت. حکمت اشراق مناطق سنى نشین امپراطورى اسلامى را در لباس تصوف فتح کرد اما در مناطق شیعى نشین روى خوشى ندید. باتوسعه تشیع در ایران عرصه هم بر حکمت اشراق و هم بر تصوف تنگ گردید. زیرا شیعیان در یافته بودند که رهوار عشق و الهام در چهار چوبه هیچ منطقى محصور نمى‏ گردد. بر خون سهروردى نه سنى‏ اى گریست و نه شیعه‏ اى.

تشیع فلسفى‏ ترین شعبه اسلام است که از مایه آسمانى و الهام قوى اى هم بر خور دار است که دقت فلسفى در آن با ظرافت الهامى در هم آمیخته است. با این همه این مرغزار آشیانه فلسفه انعطاف‏ ناپذیر ارسطو گردید. به نظر مى‏رسد آنچه باعث این موضوع شده خصوصیت منطق ارسطو باشد که در چهارچوبه مشخص قرار داشت و هیچگونه سیالیتى در آن وجود ندارد اما این حقیقت هم وجود دارد که فلاسفه ارسطوئى نیز خود شان را بر اندیشه شیعه، تحمیلى مى‏دانستند. بارها از طرف آنان تکفیر شدند. صدرالدین شیرازى از بى مهرى مردم شهر و کشور خود که شیعه بودند ناله‏ ها دارد.

ما اطلاع لازم را از فلسفه تشیع نداریم و یا نخواسته‏ ایم داشته باشیم اما وجود چنین فلسفه‏اى یک واقعیت است، این عدم اطلاع کافى موجب مى‏شود که دچار تناقض گردیم «لینتون مى‏ گوید» «پیغمبر اسلام ابو بکر پدر زن خود را جانشین خویش کرده بود اما او مرد کهنسالى بود و پس از دو سال وفات کرد. در این هنگام اسلام به سه فرقه عمده یعنى شیعه، سنى و خوارج منشعب شد» در حالى که خود سنى ‏ها که پیروان ابو بکر هستند منکر هرگونه وصایت و تعیین جانشین از ناحیه پیامبر شان هستند. وى سپس مى‏گوید « شیعیان که اصولا ایرانى بودند آداب و بینش زندگى ساسانیان قبل از ظهور اسلام را با تعلیمات اسلام به هم آمیخته و از آن فرقه‏ هاى مذهبى و مسلک‏ هاى عرفانى چند به وجود آوردند».

اولا باید توجه کنیم که قبل از آنکه ایرانیان شیعه شوند امپراطورى شیعه در مصر بود که مردمانش یا عرب بودند ویا قبطى.

ثانیا آنچه مسلم است این است که شیعیان با وجود اصل الهامى در بینش و ذائقه شدید عرفانى شان، هیچ مسلک و مرام شناخته شده تصوف را به رسمیت نشناخته‏ اند. باید گفت تعداد کمى از مسلک‏هاى مزبور بود خودشان را شیعه دانسته‏ اند، هر چند شیعیان اهمیتى به آنان نداده باشند. در میان فرقه‏ هاى اسلامى دافعه شیعه از همه شدیدتر بوده است.

اینجاست که در مى‏ یابیم آنان که مى‏خواهند نیچه را یک ایرانى به تمام معنى بدانند و یک ایران 4000 ساله را یکجا در نیچه مشاهده کنند عجولانه و با مسامحه سخن مى‏گویند. اصلى که نیچه بدان معتقد است، که «سوپرمن ظهور خواهد کرد» رابطه‏ اى با انتظار ظهور مرد برتر شیعه ندارد. شخصیت و آثار نیچه نشان مى‏دهد که خود او اطلاعى از این اصل تشیع نداشته. در ثانى سوپرمن شیعه سوپرمن سنى هم هست با این تفاوت که مرد برتر شیعه آسمانى‏ تر از مرد برتر سنى است.

بنابراین سوپرمن نیچه بیشتر به مرد برتر سنى شبیه است تا مرد برتر شیعه. اما این تصور هست که شیعه در اصل «خاندان برتر» که مرد برتر هم باید از آن خاندان، باشد با اصل اشرافیت خواهى نیچه نزدیک است، لیکن مساوات خواهى شیعه که آن را از طرفدارترین اندیشه ‏ها نسبت به «عدل» باید دانست آن را در جهت مخالف نیچه قرار مى‏دهد. خداى شیعه از عدل خودش خارج نمى‏گردد.

با اینکه بى تردید اتهام سهروردى در ظاهر فهلوى گرائى بود و در باطن عدم سازگارى او با برداشت تسنن از حکومت - که مئالاً به یک هم آوائى باشیعه مى‏گردید - بود. اما عدم اعتناى شیعیان به او و به فلسفه او و نیز به دنباله روان صوفى او، نشان مى‏دهد که تفکر شیعه هیج تلفیقى با اندیشه‏ هاى عصر ساسانى ندارد.

تناقض دیگر در این است که از طرفى انشعاب مسلمان‏ها به سنى و شیعه را همزمان با وفات پیامبر (ص) بدانیم که علتى غیر از جانشینى و حکومت نداشته است و از طرف دیگر باور شیعه به حاکمیت متسلسل خاندان على (ع) را - که به قول لینتون برادرزاده پیامبر (ص) است - با «فرّى» که در ایران پیش از اسلام بوده در ارتباط بدانیم.

بلکه قضیه کاملاً برعکس است: اقوام ایرانى و فلسفه حاکم بر آن معتقد است که خاندان هاى فاقد «فر» نمى‏توانند به حکومت برسند یعنى هم نباید حکومت کنند و هم به حکومت رسیدن‏شان غیر ممکن است. امکان موفقیت براى آنان فقط چند صباحى هست که چونان ضحاک سرنگون مى‏شوند. لیکن شیعه در مواردى حکومت مخالفین را تحمل کرده است.

تصور من این است که فلسفه شیعه در ماهیت خودش پیچیده‏ ترین فلسفه‏ اى است که هر محقق باید براى شناختن آن دقت تعقل را با حساسیت دقیق الهامى بیامیزد و در عین حال توجه داشته باشد که الهام شیعى درست مانند تفکر در چهارچوب تعقل قرار دارد. و این مشخص‏ ترین و تعیین کننده‏ ترین ویژگى فلسفه شیعه است که این ویژگى را در هیج فلسفه و اندیشه‏ اى نمى‏ یابیم. شیعه میان تعقل و الهام هیچگونه تضادى نمى‏بیند. به عبارت دیگر: عشق شیعه عقل را دود نمى‏کند و تعقل شیعى با عشق متعاون است. بر خلاف بینش جلال‏ الدین رومى که عشقش عقلش را دود مى‏کند.

منبع: کتابِ "چنین گفت نیچه " نوشتهء ت. و (دریافت کتاب)
__________________

در این پست به خشونت و بعضا وحشی گری هایی که ون مسیحی-یهودی در کتاب مقدس شان نوشته اند می پردازیم.

از کتاب: جستارهایی در مسیحیت
مقدمه:

مبشران مسیحی و رسانه های غربی همواره اسلام را به خشونت متهم می کنند. پاپ بندیکت شانزدهم در اولین سخنرانی خود در آلمان اسلام را دین خشونت می نامد. سازمان های تبشیری مسیحی نیز مدام بر طبل این فتنه می کوبند و با تمام امکانات رسانه ای مانند ساخت انیمیشن، بازی های رایانه ای، اخبار رسانه ای، فیلم های سینمایی، سایت های اینترنتی و. به طور مستقیم و غیرمستقیم درصدد معرفی چهره خشنی از اسلام هستند. برخی از افراطیان سلفی نیز با ارتکاب جنایات وحشیانه ای به نام اسلام بهانه های لازم برای خشن جلوه دادن اسلام را در اختیار ایشان گذاشته اند.
مسیحیان و افراطیان دست به دست هم داده اند تا بتوانند چهره ای تاریک از اسلام، این خورشید محبت و معنویت ترسیم کنند؛ آیینی که اساس دین را محبت می داند1 و تمام سوره های قرآنش با ذکر مهربانی و بخشندگی خداوند زیرا آنان یا برادر « دینی تو هستند و یا در انسانیت شریک و نظیر تو» آغاز می شود؛ دینی که به مؤمنانش می آموزد که چتر مهربانی ات را بر سر تمام نوع انسانی بگستران.2
ما جوهره تمامی ادیان، از جمله مسیحیت و یهودیت، را محبت و معنویت می دانیم و احترام به پیروان آنها را لازم و ضروری؛ اما در این مجال کوچک می خواهیم سفری کوتاه در کتاب مقدس و متون مسیحی داشته باشیم تا امکان مقایسه میان تعالیم قرآن و اسلام و کتاب مقدس و مسیحیت، برای همگان فراهم گردد.

1 - امام صادق علیه السلام فرمودند : هل الدین الا الحب . بحار الانوارج ۶۵ ، ص ۶۳
2. نهج البلاغه: نامه ۵۳

روی لینک ها کلیک کنید:


"فرهنگ اسلام در اروپا" یا "خورشید الله بر فراز مغرب زمین" نام کتابی است از دکتر زیگرید هونکه پژوهشگر آلمانی با ترجمۀ مرتضی رهبانی.
نویسنده در این اثر به تاثیرات عمیق فرهنگ و تمدن اسلامی بر اروپا و رنسانس می پردازد و نیز به اقتباس های غربی ها، از اکتشافات و اختراعات اندیشمندان مسلمان. 
اختراعات و اکتشافاتی که معتقد است غربی ها آنها را از مسلمانان گرفته و به نام خود ثبت کرده اند:
«تمدن اسلامی تعداد زیادی کشفیات گرانبها و اختراعات در همه بخش های علم تجربی به مغرب زمین هدیه کرده است که بعدها اکثر آن ها را نویسندگان اروپایی انه به حساب خود گذاردند.» ص311-312
در این مطلب بخشهایی از کتاب مذکور نقل می شود.
روی لینک ها کلیک کنید:
16- پزشکی- بخش نخست

«چند مثال: چون کمبوجیه به شاهی رسید، برادرش (بردیا) را کشت. اردشیر درازدست، عمویش(ویشتاسب) را کشت و به شاهی رسید. سغدیان نیز برادرش (خشایارشای دوم) را کشت و به شاهی رسید. داریوش دوم هم برادرش (سغدیان) را کشت و به شاهی رسید. همین که اردشیر سوم به شاهی رسید، اغلب خویشان و حتی شاهدختها را کشت و به شاهی رسید. اشک یازدهم(فرهاد سوم) را، دو پسرش (مهرداد و ارد)، کشت. مهرداد پدرکش بر تخت پدر نشست و پس از چندی، ارد او را کشت. همین که اشک چهاردهم (فرهاد چهارم)، به شاهی رسید، برادرانش را کشت و چون پدرش او را ملامت کرد، وی را هم کشت. اشک پانزدهم (فرهاد پنجم)، با همدستی مادرش (مویزا)، پدرش را کشت و با مادرش، مشترکا بر تخت سلطنت نشستند. شیرویه (قباد دوم)، همه برادرانش را کشت. چون شاه اسماعیل دوم به سلطنت رسید، همه برادران  و سپس برادر زادگانش را کشت. شاه عباس بزرگترین فرزندش (صفی میرزا) را کشت و دو فرزند دیگرش را کور کرد. شاه صفی، شکم همسرش را درید و مادرش را زنده به گور کرد. آقامحمّد خان چند تن از برادرانش را کشت و چند تن دیگر را کور کرد.

درست گفته اند که «المُلکُ عَقیمٌ لا رَحِمُ لَهُ» و «لا ارحامَ بَین َ اَحَدٍ» به گفته نظامی: خطرهاست در کار شاهان بسی/ که با شاه خویشی ندارد کسی.

 همچنین از پیامبر خدا-ص- نقل کرده اند: خداوند رابطه خویشاوندی پادشاهان را بریده است. آنان شیفته پادشاهی هستند؛ تا آنجا که یکی، برادر و پدر و فرزند و جدّش را می کشد؛ مگر کسانی که پروا پیشه باشند و ایشان نیز اندکند. (فردوس الاخبار ج1،ص121)


محمد اسفندیاری، آسیب شناسی دینی، ص248  



"فرهنگ اسلام در اروپا" یا "خورشید الله بر فراز مغرب زمین" نام کتابی است از دکتر زیگرید هونکه پژوهشگر آلمانی با ترجمۀ مرتضی رهبانی.
نویسنده در این اثر به تاثیرات عمیق فرهنگ و تمدن اسلامی بر اروپا و رنسانس می پردازد و نیز به اقتباس های غربی ها، از اکتشافات و اختراعات اندیشمندان مسلمان. 
اختراعات و اکتشافاتی که معتقد است غربی ها آنها را از مسلمانان گرفته و به نام خود ثبت کرده اند:
«تمدن اسلامی تعداد زیادی کشفیات گرانبها و اختراعات در همه بخش های علم تجربی به مغرب زمین هدیه کرده است که بعدها اکثر آن ها را نویسندگان اروپایی انه به حساب خود گذاردند.» ص311-312
در این مطلب بخشهایی از کتاب مذکور نقل می شود.
روی لینک ها کلیک کنید:
16- پزشکی- بخش نخست

نیز بنگرید به این مطلب:

به قلم دکتر عبدالنبی قیّم:

«یکى از اصول اولیه ترجمه متون و کتب، شرط امانت مترجم در نقل و ترجمه نوشته مؤلف است، مترجم حق ندارد نوشته مؤلف را کم  و یا زیاد کند و یا چیزى از خود در ترجمه اضافه کند. متأسفانه در کشور ما بسیارى از مترجمان ما این رویه را رعایت نکرده و در حقیقت خیانت در امانت مى کنند. آن ها به میل خود هر جا مؤلف کلمه " عرب" را نوشته، آن را " تازى" مى نویسند. از همه بدتر این است که این خیانت در امانت رویه عادى آن ها شده است.

یکى از این خیانت در امانت ها را غلامرضا رشید یاسمى مرتکب شده،  او در صفحه ٣٥٨ کتاب " ایران در عهد ساسانیان" ، نوشته کریستن سن را این چنین ترجمه کرده است:

وضاع دولت ساسانى بر این منوال بود که از بیابان عربستان، لشکرها از عرب بادیه نشین وحشى و بى تمدن، که تعصب مذهبى و روح غارتگرى محرک آنان بود."

از آن جایی که مى دانستم آرتور کریستن سن منزه تر از این است که چنین عباراتى را در باره عرب بکار ببرد، و از طرف دیگر از بیمارى روحى و روانى نویسندگان وطنى مطلع بودم، لذا در صدد برآمدم تا به حقیقت نوشته کریستن سن پى ببرم. خوشبختانه به ترجمه عربی کتاب کریستن سن که از زبان فرانسوى توسط دکتر یحیى الخشاب استاد دانشگاه قاهره انجام شده بود ، دست یافتم. دکتر یحیى الخشاب فارسى را هم خوب مى داند و پیش از سفرنامه ناصر خسرو را به عربى ترجمه کرده بود. ملاحظه شد که در ترجمه عربى  از" عرب بادیه نشین وحشى و بی تمدن" و از " روح غارتگرى " خبرى نیست. در ترجمه عربى " بادیه نشینان بى آلایش" آمده و نه " عرب وحشى و بى تمدن" . و مى دانیم " بى آلایشى" به معنى صاف و ساده و بى غل و غش است، همچنین از " روحیه غارتگرى" خبرى نیست، بلکه از"روحیه جنگجویى" سخن به میان أمده که "خلیفه عمر آن فرمانرواى برجسته آن ها را با روحیه اى تسلیم ناپذیر سازمان داد". این چنین مترجمان ما شرط امانت را در ترجمه رعایت مى کنند!! 

از همه بدتر  ابن است که ناشر کتاب یعنى انتشارات صداى معاصر در سال ١٣٧٨ این نوشته را به عنوان برگزیده ترین و بهترین قسمت کتاب انتخاب کرده و آن را پشت جلد کتاب قرار مى دهد. متأسفانه این یک بیمارى است، که نزد برخى نویسندگان و مترجمان ما وجود دارد، بیمارى تحقیر دیگران به منظور تخلیه عقده هاى درونى خود.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

سردار قاسم سلیمانی . هفتمی ها lovely song گروه نرم افزاري آي دو استارت آپ سیستم عامل مدارس Melissa سایت هواداران محسن یگانه success98 قرارگاه جهادی فاطمیه